چه خوش گفت سالار موران که با جم

شاعر : خاقاني

نکردم بدي زو چرا مي‌گريزمچه خوش گفت سالار موران که با جم
پي نزهت اندر فضا مي‌گريزمز بهر فراغت سفر مي‌گزينم
عنا مي‌نمود از عنا مي‌گريزممرا زحمت صادر و وارد آنجا
چو موران ز سيل سخا مي‌گريزمقضا هم ز داغ فراق عزيزان
دلي بودم از غم چو سيماب لرزاندلم سوخت هم زان قضا مي‌گريزم
به تبريز هم پاي‌بند عيالمچو سيماب از آن جابه جا مي‌گريزم
ز تبريز چون سوي ارمن بيايماز آن پاي بند بلا مي‌گريزم
نه سيل است طوفان نوح است ويحکهم از ظلمتي در ضيا مي‌گريزم
ز ارجيش ز انعام صدر رياستمن از نوح طوفان سزا مي‌گريزم
چو سيمرغ از آشيان سليمانز فرط حيا بر ملا مي‌گريزم
همه الغريق الغريق است بانگمسوي کوه قاف از حيا مي‌گريزم
نمي‌خواستم رفت ز ارمن وليکنکه من غرقه‌ام در شنا مي‌گريزم
خجل سارم از بس نوا و نوالشز طوفان بي‌منتها مي‌گريزم
به فريادم از بس عطاي شگرفشکنون زان نوال و نوا مي‌گريزم
رئيسم ز سيل سخا کرد غرقهعلي‌الله زنان از عطا مي‌گريزم
نه از بيم جان در شما مي‌گريزمرفيقا شناسي که من ز اهل شروان
که اينجا ز بيم خطا مي‌گريزمخطائي نکردم به‌حمدالله آنجا